داستان از ظهر یک روز شروع شد. آن روز حدودا سی امین روزی بود که زمانی از طول روز رو به دیدن برنامه سمت خدا اختصاص می دادم. تقریبا یک ماه بود که سر ساعتی خاص جلوی تلویزیون می رفتم و بدون اینکه لام تا کام حرفی بزنم هر چه از سخنرانان این برنامه می شنیدم در دفترم یادداشت می کردم. از این برنامه روزانه ام واقعا لذت می بردم چون هر روز از شمار مجهولات ذهنی ام کم می شد و در جمع دوستان هیچگاه دست خالی نبودم و همواره گوی سبقت در پرحرفی را از دوستانم می ربودم.
قضیه از ظهری آغاز شد که ناگهان پدرم در حالی که مشغول دیدن